Web Analytics Made Easy - Statcounter

ایسنا/خراسان رضوی گریه و شیون خانواده‌ها پشت در اورژانس، راهروهای ۶۱۰  و پشت درهای آی‌سی‌یوها تبدیل به موسیقی متن بیمارستان امام رضا شده است.

دکتر علیرضا صداقت، رئیس بخش ICU  کرونای بیمارستان امام رضا مشهد در یادداشتی نوشت: «این روزها حالم اصلا خوب نیست. البته حال کی خوبه؟

مرگ بیماران بسیار جوان مبتلا به کرونا تبدیل به یک عادت روزانه شده و این عادی شدن خیلی غم‌انگیزه.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

گریه و شیون خانواده‌ها پشت در اورژانس عدالتیان و راهروهای ۶۱۰  و پشت درهای آی‌سی‌یوها تبدیل به موسیقی متن بیمارستان امام رضا شده. التماس پدرها و مادرها برای دیدن فرزنداشون روی تخت آی‌سی‌یو حکایت هر روزه. اشک‌های فرزندان در آخرین روزهای زندگی پدرها و مادرهای بیمارشون دیگر رمقی برای من و همکارام نگذاشته.

نگرانی من و همکارانم برای سلامت خانواده هامون تبدیل به یک وسواس جانکاه شده و در صورت بیمار شدن هریک از افراد خانواده به شدت خودمون رو مقصر می‌دونیم. بغل نکردن و نبوسیدن تنها دخترم پنج ماهه شد و نگرانم که به یکسال و حتی چندسال هم برسه. کابوس بیمار شدن دخترم و همسرم و سایر عزیزانم دست از سرم بر نمی‌داره.

شلوغی خیابان‌ها و مغازه‌ها و دیدن مردم در حال تردد در خیابان‌ها و اون هم بدون ماسک واقعا برام زجرآوره. سرو صدای مهمونی‌ها که از تو خونه‌ها به گوش میرسه مثل پتک تو سرم فرود میاد. وقتی فکر می‌کنم که بیمار جوون شدیدا بدحالم که داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه احتمالا دو هفته قبل بدون ماسک در حال خرید در یک مغازه ۶ متری بوده و یا تو مهمونی بدون ماسک با دوستاش  خوش میگذرونده!! ترس تمام وجودمو می‌گیره؛ آخه من و همکارام دیگه اونقدر جووون نداریم که بتونیم تمام این افرادی رو که دارن بدون ماسک تو مغازه ۶ متری خرید میکنن درمان کنیم. آخه الان تقریبا یک سوم پرسنلم کرونا گرفتند و چندتاشون بستری هستن.دیگه اونقدر تخت و دارو و تجهیزات نداریم که بتونیم اون هموطنان ناآگاهی رو که الان دارن تو مهمونی‌ها و عروسی‌ها مثلا خوش میگذرونن رو بستری کنیم.

حالم واقعا خوب نیست. پدری رو فرستادم که پالس اکسیمتر و اکسیژن‌ساز برای مریضش که در خونه بستری بود تهیه کنه. نصف روز گشت و آخرش با خوشحالی بهم زنگ زد که تونسته وسایل رو تهیه کنه ولی با پنج برابر قیمت قبل. نمیدونم چقدرش مربوط به اوضاع نابسامان ارز و دلاره ولی میدونم قسمتیش مربوط به وجدان غافل و خودخواهی و سودجویی بعضی آدماست که حتی بدبختی عده‌ای، برای اون‌ها یه جور خوشبختیه!!

حالم اصلا خوب نیست، چون امروز یکی دیگه از همکارامو که ۲۵ روز در آی سی یو بستری بود خودم CPR کردم و دیروز هم یکی دیگه از دوستامو خودم گواهی فوتشو نوشتم.حالم بده، چون کاری از دستم برنمیاد. از سیاه نمایی بعضی افرادی که حتی از دور هم دستی بر آتش ندارن و از خوش‌بینی و ساده انگاری بعضی مسوولین دلم گرفته.....

حالم خوب نیست چون دارم بیمار شدن مظلومانه همکارام رو می‌بینم ، فرسوده شدن روحی روانی هم قطارامو میبینم. رزیدنتام همه مریض شدن..

حالم خوب نیست، چون انگار قرار نیست تمام این کابوس‌ها تموم بشه، حتی می‌ترسم تازه شروعش باشه. ولی وقتی به انرژی و توان و انگیزه دوستام و همکارام فکر می‌کنم حالم بهتر میشه. وقتی به این فکر می‌کنم که در ۵ ماه قبل چه جانفشانی‌ها و چه دلاوری‌ها کردند و چه جان‌هایی رو نجات دادند حالم بهتر میشه....

واقعا به داشتن اینچنین همکاران شرافتمند و ایثارگر و از خودگذشته‌ای افتخار میکنم».

انتهای پیام

منبع: ایسنا

کلیدواژه: استانی اجتماعی کروناویروس ای سی یو بيمارستان اورژانس بدون ماسک خوب نیست

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.isna.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «ایسنا» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۲۸۸۲۲۳۶۷ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!

من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شده‌ام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابه‌جا شدیم. آخرین بار هم «رفح». - اخبار فرهنگی -

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، «ربا حسان» از زنان مقاوم فلسطینی است که از اوضاع و آنچه امروز در غزه می گذرد نوشته است. او می گوید چند بار دیگر آواره گی از سرزمینش را تجربه کرده اما این بار از تجربه آخر خود که توسط اسماء خواجه زاده به فارسی ترجمه شده، چنین روایت می کند: 

من «ربا» هستم. تا حالا پنج بار در جنگ آواره شده‌ام. از «بیت حانون» تا «تل الزعتر» تا اردوگاه «جبالیا» و بعد «دیر البلح» که دو بار آنجا جابه‌جا شدیم. آخرین بار هم «رفح».

من با هربار آوارگی مقداری از اشتیاقم به زندگی را از دست می‌دادم. از جمع کردن خودم در مکان‌ها خسته شدم. یادم می‌آید در دیر البلح، وقتی داشتیم جابه‌جا می‌شدیم وسط راه ایستادم؛ دلم می‌خواست به طرف خانه خودمان بروم نه به سمت پناهگاه. مرگ برایم اهمیتی ندارد. آیا زندگی ارزش این‌همه ماجرا برای نجات پیدا کردن را دارد؟ در ذهنم جمله مولایمان علی تکرار می‌شد: «این دنیای شما نزد من از آب بینی بز بی‌ارزش‌تر است.»

درخواست عربستان بر ایجاد گذرگاه امن برای کمک به غزه

جنگ اینجا، یک جنگ نیست بلکه چندین جنگ است. جنگ‌های آب و غذا و جابه‌جایی و حتی سرما. بدنم را به غذای کم عادت داده بودم و حتی اگر در روز یک لقمه غذا می‌خوردم تأثیری روی من نداشت اما سخت‌ترین موضوع، کمبود آب بود. روزی که با هشت نفر از اعضای خانواده‌ام به جبالیا آواره شدیم، باید فقط دو لیتر آب استفاده می‌کردیم!

این دو لیتر آب هم برای نوشیدن بود هم رفتن به توالت. من روزی یک بار آب می‌خوردم تا مجبور نباشم بروم توالت، و سهمم از آب نوشیدنی را برای وضو نگه می‌داشتم، که آن را هم بعدها تیمم می‌کردم.

ما در جنگ همه‌چیز را بازیافت می‌کنیم. مثلا تفالۀ قهوه را نگه می‌داریم و مقداری آب به آن اضافه می‌کنیم و می‌گذاریم دو روز بماند و تخمیر شود. بعد دوباره آن را می‌جوشانیم و می‌خوریم. آبِ شستن لباس‌ها و مایع ظرفشویی را نگه می‌داریم تا دوباره در توالت ـ خدا عزتتان بدهد ـ

استفاده کنیم. پاکت‌های پنیر و لیوان‌های مقوایی را نگه می‌داریم تا بسوزانیم و رویش آتشش غذا درست کنیم. بطری‌های شامپو و صابون را نگه می‌داریم تا داخلشان آب بریزیم و به جای شلنگ استفاده کنیم. یا از بقچه لباس‌ها به جای متکا و از در مربا به جای بشقاب استفاده می‌کنیم. پردۀ درمانگاه را به‌عنوان روانداز استفاده کردیم و بعدا وقتی به ما روانداز دادند از پرده‌ ها، خیمه درست کردیم.

دنیا اینگونه و به بی‌رحمانه‌ترین شکل ممکن زهد را به ما یاد داد.

کمدی سیاه در جنگ؟ چقدر پیش می‌آید که به یک دلیل هم می‌خندم و هم گریه می‌کنم. در ابتدای بحران آب در شمال، خیلی گریه کردم. مادرم با لبخندی بر لب گفت اشک‌هایم برای شستن صورتم بس است و باید آب را برای کار دیگری استفاده کنم. خندیدم. یا بعدتر وقتی داخل اتاق معلمان مدرسۀ ابتدایی وابسته به آژانس «غوث» زیر تخته سیاه می‌خوابیدم گریه کردم. بالای سرم ابری بزرگ و پنبه‌ای از سقف آویزان بود که رنگش خاکستری شده بود. یک نخ آبی هم از آن آویزان بود انگار که از ابر باران می‌بارید.

من هربار می‌خواستم بخوابم به آن زل می‌زدم و از سادگی این ایده می‌خندیدم اما یک لحظه بعد وقتی یادم می‌آمد به چه دلیل اینجا خوابیده‌ام می‌زدم زیر گریه. یا یک روز وقتی عمه‌ام برای دیدن ما به پناهگاه آمد، برای برادرزاده‌ام که نوزاد بود پوشک آورده بود. مادرم به او گفت این پوشک‌ها برای برادرزاده‌ام کوچک است اما اشکال ندارد چون ما دخترها می‌توانیم از آن به جای نوار بهداشتی استفاده کنیم. و به این شکل هرچیزی باعث خنده‌ام می‌شد، همان به گریه‌ام می‌انداخت. 

چه پناهگاه چه مدرسه جاهایی بودند پر از خفت و تحقیر. در روز چهار نان پیتا میان ما تقسیم می‌کردند. نصف نان برای یک نفر و هر نان هم به اندازه یک کف دست! بعدتر ما از نانوایی‌ها نان می‌خریدیم تا اینکه آنها هم بسته شد. بعد با مصیبت آرد خریدیم و در تنور گلی نان درست کردیم. 

یک نمونه تحقیر را برایتان بگویم؛ رفتن به توالت. داخل مدرسه نه تا توالت بود با هزاران آواره، و صفی طولانی برای قضای حاجت درست می‌شد. من اول مجبور بودم هیچ‌چیز نخورم تا مجبور نباشم داخل صف بایستم یا در حیاط مدرسه جلوی همه راه بروم. از اینکه با آن وضعیت اهانت‌بارم آنجا بودم خجالت می‌کشیدم. برای همین از برخورد با مردم و حتی دیدن خودم در آینه پرهیز می‌کردم.

یک بار به من اصرار کردند به بیمارستان اماراتی نزدیک پناهگاه بروم و آنجا حمام کنم. اولش قبول نکردم. چون نمی‌توانستم قبول کنم با این وضعیت پایم را بیرون بگذارم و در خیابان راه بروم اما آخرش رفتم. من تنها کسی نبودم که می‌خواست حمام کند. در هر اتاق حداقل ده نفر منتظر نوبتشان بودند تا حمام کنند و مسئولان هم از یک اتاق دنبالمان می‌آمدند و از آنجا بیرونمان می‌کردند و به اتاق دیگر می‌فرستادند. برایم تحقیرآمیز بود. به شکل بی‌سابقه‌ای گریه کردم و به حمام و آب و جنگ لعنت فرستادم و بدون اینکه دوش بگیرم برگشتم. از نظر روحی خیلی برایم سنگین بود.

در پناهگاه یک بار یکی از هم‌کلاسی‌های دانشگاهم را دیدم. از زمان فارغ التحصیلی در سال 2019 این اولین باری بود که می‌دیدمش. خودم را از نگاهش می‌دزدیدم چون خجالت می‌کشیدم و امیدوار بودم او مرا ندیده باشد. صبح روز بعد در راه دستشویی از دور دیدمش که کنار در ایستاده. نمی‌توانم دربارۀ واکنشم توضیحی بدهم اما از دور برایش دست تکان دادم. مرا ندیده بود و من همچنان دست تکان می‌دادم تا به او رسیدم. سلام کردم و عمدا خیلی حرف زدم چون می‌خواستم به او و خودم ثابت کنم از این وضعیت تحقیرآمیز شرمسار نیستم در حالی‌که در واقع تا سرحد مرگ شرمسار بودم. شاید هم دیدن یک چهرۀ آشنا در این وضعیت باعث می‌شد حس کنیم کمی تسلی پیدا کرده‌ایم! نمی‌دانم. 

با گذر زمان به پناهگاه عادت کردیم. وضعیت آب بهتر شد و ما روی آتش غذا درست می‌کردیم. حتی من مرفه شده بودم و صبح‌ها زود بیدار می‌شدم تا خودم تنهایی آتش روشن کنم و روی آن چای یا قهوه بگذارم. بعد یک مودم خریدیم و اشتراک اینترنت گرفتیم. حالا هروقت تشنه‌ام می‌شود آب می‌خورم و هروقت خواستم توالت می‌روم و دیگر به مردم داخل حیاط و اینکه چقدر داخل صف منتظر خواهم شد، اهمیتی نمی‌دهم. 

همین‌طور برای پوستم کرم خریدم تا مثل قبل به خودم توجه کنم و چند کتاب هم گرفته‌ام تا اینجا بخوانم با این‌حال خسته و ترسیده‌ام. می‌ترسم از اینکه این، زندگی‌ام بشود. می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!

انتهای پیام/

دیگر خبرها

  • آرمین زارعی در بیمارستان بستری شد
  • اشک‌های بامزه چمران در شورای شهر تهران
  • جزئیات جدید و دردناک از دزدیده شدن دختر ۴ ساله کلاله‌ای ؛ قصد فروش یسنا را داشتند
  • طنین «آواز آن پرنده آتشین» در نمایشگاه کتاب
  • جزئیات جدید از دزدیده شدن دختر ۴ ساله کلاله‌ای
  • کارگر ۳۵ ساله قصد فروش یسنا را داشت
  • جزئیات جدید از دزدیده شدن دختر ۴ ساله کلاله‌ای؛ کارگر ۳۵ ساله قصد فروش یسنا را داشت
  • (عکس) بخندیم یا گریه کنیم؟؛ میوه فروشی که روی گوجه سبز برچسب هندوانه زد
  • می‌ترسم جنگ تمام شود و این زندگی ادامه داشته باشد!
  • گفت و شنود/ گاوش کو؟!